بازی روزگار

نه عاشقم نه محتاج نگاهی که بر من بلغزد من خود آنم یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد!

بازی روزگار

نه عاشقم نه محتاج نگاهی که بر من بلغزد من خود آنم یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد!

یکی بود......

بیاین دیگه اول داستان هامون بگیم یکی بو اون یکی هم بود!

که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود .

این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود .

در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن .

برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست

که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود .

همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .

هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !

اول سلام به همه ی دوستای گلم 

 

خوبین؟ 

امیدوارم که خوب باشین 

بهد از چند وقتی که حوصله ی نوشتن نداشتم دوباره شروع کردم به نوشتن 

و امیدوارم که دوست داشته باشید 

 

*دوستتون دارم sevda