بیاین دیگه اول داستان هامون بگیم یکی بو اون یکی هم بود!
که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود .
این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود .
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن .
برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست
که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود .
همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میز نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است ؟پیشخدمت پاسخ داد:۱۰۰۰تومان پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد ۷۰۰تومان
پسر دوباره پولهایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت .پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد.
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ۴سکه ۵۰ تومنی و۴سکه ۲۵تومانی گذاشته شده بود.برای انعام پیشخدمت.
در انجا میشه گفت یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
دوستت دارم
بای
سلام دوست عزیزم
بلاگ واقعا قشنگی داری
ممنون از اینکه بهم گفتی بازم پیش من بیا!
عزیزم قشنگ بود....لذت بردم مرسی که سر زده بودی بازم سر بزن....بوووووس
خیلی قشنگ بود
بودن در عین نبودن
و نبودن در عین بودن
سلاااام سودا جون
وبلاگت خیلی قشنگه
مرسی که بهم سرزدی
وبلاگ بسیار عالی داری
بهم سر بزن